عشق ممنوعه

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی...

عشق ممنوعه

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی...

2)هنوزم باورم نمی شه که اومدم خونه  ات.با همه ایمانی که به غلط بودن این کار داشتم، نتونستم جلوی وسوسه با تو بودن رو بگیرم.
تو از شرکت رفتی .هر موقع به اتاق خالیت نگاه می کردم گریه ام می گرفت.نتونستم با نبودن و ندیدنت کنار بیام، برای همین اصرارهای تو برای دیدن من بیرون از شرکت کار خودش رو کرد و قرار گذاشتیم.اوایل فقط  با ماشین می رفتیم یه دوری می زدیم.حرف می زدیم...

اما بعدش هر دو مون خسته شدیم.

تو گفتی روزایی که زنت نیست بیام پیشت.

گفتم خونت نمیام.اونجا حریم خانومته و نمی خوام این حریم رو بشکنم.

برای همینم تو خونه مامانت اینا رو پیشنهاد کردی.گفتی که بهتر از اینه که همش توی ماشین همدیگه رو ببینیم. اومدم.....


اما چه اومدنی؟؟؟ حالا دیگه نمی تونم بدون تو نفس بکشم...یه جور وابستگی کشنده نسبت بهت پیدا کردم.تو هم دست کمی از من نداری...می دونم.هر لحظه تصمیم می گیری که طلاق بگیری...و بعد پشیمون می شی...فکر بچه ات هستی...حتی اگه طلاق بگیری هم نمی تونم باهات ازدواج کنم...خانواده منو که خوب می شناسی!


چرا توی این برزخ رها شدیم عشق من؟ چرا ما عاشق شدیم؟ چرا اومدم وسط زندگی تو؟ چرا؟؟؟؟

1) نمی دونم چرا اینا رو می خوام بنویسم.برای خودم هم کل این ماجرا عجیبه…شاید می خوام خودمو آروم کنم.یا بار این عذاب وجدان لعنتی رو کم کنم…نمی دونم…به هر حال می خوام بنویسم… 

همه چیز از اون روزی شروع شد که  کار جدیدم رو توی یه شرکت جدید شروع کردم…حدود یه سال پیش…اونجا بود که برای اولین بار دیدمت…من که همیشه عشق رو انکار می کردم ، اونم عشق در نگاه اول رو، با همون نگاه اول دلم رو بهت باختم…بدجور هم باختم…اما حاضرم قسم  بخورم که اگه توی نگاه تو خواستن رو نمی دیدم ادامه نمی دادم. باور کن.خلاصه…گذشت روزها منو بیشتر به نگاهات وابسته کرد. تو آروم بودی…ساکت…طبیعتت این جور بود .بر خلاف من که یه لحظه هم آروم و قرار نداشتم…یه دختر شیطون و شاد…تا اینکه یه روز فهمیدم تو زن و بچه داری…اصلا بهت نمیومد…سه روز تمام توی تب سوختم و تصمیم گرفتم دیگه این احساسو توی وجودم خفه کنم. اما تو نذاشتی…از لاک خودت اومده بیرون…بیشتر از همیشه حرف می زدی…بحث های مختلفی رو با من پیش می کشیدی…کاری کردی که اگه یه روز نمیومدی نمی تونستم محیط شرکت رو تحمل کنم. دیگه کار از کار گذشته بود…

 

 

من عاشقت شده بودم…

 

 

هنوز نه تو حرفی از علاقت به زبون آورده بودی و نه من.ولی هر دو مون یه جورایی می دونستیم که چی شده. تا اینکه یه روز به من گفتی...گفتی که از همون روز اول از من خوشت اومده. که ای کاش هیچ وقت نمی گفتی.گفتی که با خانومت هیچ مشکلی نداری.گفتی که از وقتی بچه دار شدین از هم دور شدین. گفتی حس می کنی منو سالهاست که میشناسی... گفتی و گفتی و گفتی....

 

اون روزا من توی موقعیت روحی جالبی نبودم.تازه از یه رابطه مسخره که نزدیک بود منجر به ازدواج بشه خلاص شده بودم.خالی خالی بودم...واقعا نیاز داشتم که کسی رو بخوام.از ته دل...حتی اگه غلط باشه. با این حال سعی داشتم مقاومت کنم.برای همین با اولین کسی که سر راهم قرار گرفت دوست شدم.برای اولین بار بود که با یه پسر دوست می شدم.حس جالبی نبود.تا چند وقت ازش فرار می کردم. به تو گفتم که با کسی دوستم...و به دروغ بهت گفتم که چندین ماهه که باهاش دوستم و دوستش دارم.می خواستم که با این حرفا منو رها کنی. تو ولی بر خلاف انتظار من شروع کردی به تحلیل این رابطه.در مورد اون از من می پرسیدی و جوابامو آنالیز می کردی. نمی دونم چی شد که خانوادم موضوع اون پسر رو فهمیدن و به من اولتیماتوم 2 روزه دادن که رابطمو قطع کنم.منم تمومش کردم.تو وقتی فهمیدی گفتی اصلا این رابطه از اولش هم غلط بود و شروع کردی به دلداری دادن من. و اینجا بود که مقاومت من شکست...و بهت پناه آوردم. تو در مورد دخترا زیاد تجربه داشتی و این باعث شد که من خیلی راحت ابراز عشقتو قبول کنم.نمیگم دروغ بود حرفات...نه...ولی نقطه ضعف منو نشونه گرفته بودی.

....

وای ... هنوز نفسام بوی عطر تنت رو داره.هنوز دستام حجم دستات رو دور خودش حس می کنه...هنوز لبام...چه کردی با من ، دیوونه ؟!!!

 

هنوز تو دل ماجرام...هنوز هیچی تموم نشده...هنوز کنارمی...هنوز کنارتم...هنوز دیوونمی...هنوز دیوونتم...

کاش یکی منو از این عذاب خلاص می کرد...عذاب خواستن و نداشتن...به سر دویدن و نرسیدن...